بار دگر پير ما مفلس و قلاش شد

شاعر : عطار

در بن دير مغان ره زن اوباش شدبار دگر پير ما مفلس و قلاش شد
در ره ايمان به کفر در دو جهان فاش شدميکده‌ي فقر يافت خرقه‌ي دعوي بسوخت
دردي اندوه خورد عاشق و قلاش شدزآتش دل پاک سوخت مدعيان را به دم
کم زن و استاد گشت حيله گر و طاش شدپاک بري چست بود در ندب لامکان
فاني و لاشييء گشت يار هويداش شدلاشه‌ي دل را ز عشق بار گران برنهاد
عقل چو طاوس گشت وهم چو خفاش شدراست که بنمود روي آن مه خورشيد چهر
عقل ز تشوير او ماني نقاش شدوهم ز تدبير او آزر بت‌ساز گشت
در سخن آمد به حرف ابر گهرپاش شدچون دل عطار را بحر گهربخش ديد